گفتگوی اختصاصی سخن تازه با خلافکاری که به زندگی برگشت؛
نصیحتهای دادستان مرا سر به راه کرد
چندان راغب نیست تا نامش آورده و چهرهاش شناخته شود ساده و صمیمی از صحبت یک ساعتهاش با فرشتهای سخن میگوید که از منجلاب زندان و خلاف نجاتش داد. از او میخواهم از ابتدا برایمان بگوید. "زندگی من از آنجا وارد چالش شد که خانوادهی من و همسرم با ازدواج ما مخالفت کردند و ما بنا به عشق و علاقه ای که به هم داشتیم، قید حمایت خانوادهها را زده و زندگی را با یکدیگر آغاز کردیم اوایل زندگی مشترکمان چند شغل تغییر دادم اما نه درآمد ثابتی داشتم و نه خرج و دخل با هم یکی بود. پس از گذشت چند صباحی زندگی روی ناخوش نشان داد و با پیشنهادی که دوستانم به من دادند از روی ندانم کاری کم کم وارد کارهای خلاف و غیرقانونی شدم. اوایل این حس برایم همانند تجربهییک حس هیجان بود و به دنبال تحسین و تشویق بودم که همانهایی توسط آنها به این راه رفته بودم تشویقم کردند. این کار رفته رفته عمق پیدا کرد و من کاملا با این مسائل گره خوردم.
بعد از آن بارها دستگیر و زندانی شدم. وقتی برای بار چندم دریکی از روزهای سرد پاییزی از زندان به داسرا انتقالیافتم دادستان گفت میخواهم با این جوان چند جملهای صحبت کنم همه از اتاق بیرون رفتند، دادستان بخشی به من گفت حیف جوانی ات نیست که در زندان تلف شود؟ چرا از این توان و انرژی که داری در راه کارهای خوب استفاده نمیکنی، دلت برای همسر و فرزندانت نمیسوزد؟ که اینجا التماس کنند تا شاید لحظه تو را دیده و در آغوش بگیرند و کمیدلتنگی شان کم شود؟
راستش با شنیدن صحبتهای آقای دادستان متحول شدم و همانجا با خودم عهد بستم که خلاف را کنار بگذارم. دادستان محترم در آن روز خاص مانند برادری راهنمایم شد مرا از خواب چندین ساله بیدار کرد و فرشته و روشنگر زندگی من بود.
وی در ادامه میگوید: بعد از مدتی از بند زندان رهایی پیدا کرده و به سراغ مغازه قدیمیام رفتم. دستی به در و دیوارش کشیدم آن را تغییر دادم. ناگفته نماند که خانواده ما از لحاظ مالی دستش به دهانش میرسید و اگر بخواهم بهتر بگویم من بیشتر به دلیل شور و خامیجوانی پایم به این کارهای خلاف باز شد و میخواستم راه صدساله رایک شبه طی کنم. خلاصه مغازه که سر و شکلی پیدا کرد با قدرت کارم را از صفر شروع کردم و با جدیت ادامه دادم. شکر خدا اکنون بعد از گذشت چند سال صاحبیکی از بزرگترین تعویض روغنیهای خودروهای مسافربری و کامیون هستم. از کارم راضیام، زندگیام متحول شده و اصلا دلم نمیخواهد دوباره روزهای تاریک گذشته تکرار شود.
حالا وقتی به گذشته برمیگردم میگویم اگر همان نخستین بار که من بازداشت شده بودمیک مقام مسوول، مانند دادستان محترمانه با من صحبت میکرد به جای اینکه دستش را روی بینیاش گذاشته و بگوید ساکت باش درددلم را میشنید با من صحبت میکرد و با نصیحتهای دلسوزانه خوب و بد را نشانم میداد هیچگاه اینقدر زمان نمیگذشت تا در آستانهی چهل سالگی به ارزش یک زندگی پاک و به دور از اشتباه پی ببرم. درست است کار خلاف درآمد زیادی دارد شاید چندین برابر حقوقیک کارمند. اما به ترس و اضطرابش نمیارزد. و یک نکته دیگر آن پول برکت ندارد.
وی در ادامه میگوید: تنها سختی که پس از رهایی از بند و برای ساختن دوباره زندگی و شغلم داشتم سلسله مراتبی است که برای گرفتن مجوزهای مغازه طی کردماما متاسفانه مجوز را برای افراد با سوء پیشینه صادر نمیکنند. واقعا جای سوال است چرا کسی که خلاف را کنار میگذارد و قصد دارد به زندگی دوباره برگردد نباید به راحتی مسیر خودش را پیدا کند و به جامعه برگردد؟
امروز بزرگترین خواستهام از دستگاه قضایی این است که اگریک جوان که تازه به راه خلاف رفته را پیش شما آوردند فورا حکم زندان صادر نکنید ویا حداقل حرفهایش را بشنوید کار زیبایی که دادستان سیرجان انجام داد. زندان مکانی برای ادب شدن نیست، بلکه ترس و قبح آن میریزد وامکان دارد کارهای خلاف دیگری را نیزیاد بگیرد. اگر نصیحتش کنید مثل من به زندگی برخواهد گشت.
برای آن جوانانی که راه نرفته دارند و گمان میکنند با راه خلاف به جایی میرسند میگویم، حتی اگر پول در این راه بسیار باشد شما ثروتمند نخواهید بود چرا که خانواده و اعتبار خود را از دست میدهید و بزرگترین آسیب را به خود و خانوادتان وارد میکنید.
من آدمیبودم که بایک اشتباه و عدم سازگاری با شرایط سخت وارد راهی نادرست شدم، شانس آوردم که خداوند نیک مردی چون دادستان را سر راهم قرار داد، همان روزی که نصیحت او را شنیدم به خدا و ایشان و خودم قول دادم زندگی با سلامت را آغاز کنم. تنها خواستهام از خداوند این است اگر روزی حتی مجبور شدم باز به آن راه قدم بگذارم، نفسی برایم باقی نگذارد.
وی همان طور که این بیت شعر را زمزمه میکرد: "تو اگر در بلاد کفر به مسجد بروی، این محال است کهیک شهر مسلمان نکنی" از دفتر بیرون میرفت.
شماره 693 مورخ 28 اردیبهشت 1401