یادبودی برای استوار میهن‌خواه؛
استواری  استوار


در هفتاد کیلومتری جاده سیرجان-شیراز با فاصله‌ی کمی از جاده، درست سمت راست مسیر، مزار نیک مردی قرار دارد که حدود 60 سال پیش جانش را برای همسفران و همشهریانش گذاشت. هنوز سنگ مزار غریبانه‌اش در دو راهی شیراز و گل‌گهر وجود دارد و شاید برای خیلی از همشهریان سوال شده باشد که ماجرای دفن یک نفر در دو راهی شیراز و گل‌گهر چیست؟

در هفته‌های گذشته تصویری از یکی از صفحات نسخه‌‌ای قدیمی از نشریه سخن‌تازه در فضای مجازی بازنشر می‌شد که متعلق به سال 1390 بود و در توصیف واپسین روزهای یک نیک‌مرد سیرجانی نوشته شده است. در شماره‌ی 262 سخن‌تازه که در صفحه‌ی 6 خود به قلم ناصر صبحی، گفت و گویی شده بود با دختر استوار مرحوم میهن‌خواه.
موضوع گفت‌وگو درباره‌ی سرنوشت استوار اصغر میهن‌خواه بود.
میهن خواه اصالتی کرمانی داشت اما از عمادآباد سیرجان همسر اختیار کرده بود و به نوعی سیرجانی شده بود. عنوان خانوادگی‌اش بچاقچی‌زاده بوده اما به خاطر عرق ملی که روی هویت ایرانی داشته، نام خانوادگی‌اش را به میهن‌خواه تغییر می‌دهد.
برای شنیدن خاطره‌ی آخرین ساعت‌های زندگی استوار به سراغ محمدحسین سالمی پاریزی می‌رویم. او بازنشسته‌ی آموزش و پرورش است و بیشتر از هشتاد سال دارد. سالمی یکی از همسفران استوار میهن‌خواه بوده است.
‌به روایت وی اتوبوس با راننده‌ای آذری کرایه‌ی سیرجانی‌هایی بوده که از زیارت دوره برمی‌گشتند. زیارت دوره در قدیم به زیارتی می‌گفتند که طی آن زائر یا زائران مسیر مشهد و قم و شیراز را برای زیارت پی در پی امام رضا(ع) و خواهر و برادرش گذر می‌کرده‌اند.
تابستان گرم 1343 اتوبوسی پر از مسافر از شیراز به مقصد سیرجان حرکت می‌کند. در آن زمان در محور نی‌ریز به سیرجان خبری از جاده‌ی آسفالت نبوده و مسیر بدون کوچکترین نشانه‌ی راهنمایی و خاکی و شوسه بوده است.
استوار میهن‌خواه رییس پاسگاه نیریز بود و در نیریز سوار این اتوبوس می‌شود.
اتوبوس وقتی قصد بیرون شدن از نیریز را داشت که غروب شده بود و جیپی تازه رسیده از سیرجان هشدار داده بود که شب به خاطر تاریکی ممکن است راه گم کنند چنانچه جیپ‌سواران راه را در روز گم کرده بودند و با بدبختی به نیریز رسیده بودند اما به خاطر نزدیکی نیریز به سیرجان و اینکه استوار می‌گفت راه را بلد است، مسافران خسته از راه به راننده می‌گویند راه بیفتد تا زودتر به منزل برسند. حتا به خاطر نزدیکی راه کوتاه نیریز تا سیرجان، مسافران همراه خود آب برنمی‌دارند.
مسیر جاده از روی خط و رد به جا مانده از کامیون‌ها و اتوبوس‌ها مشخص می‌شده است اما انگار در تاریکی شب راننده بخشی از مسیر را وارد فرعی شده تا این که در هفتاد کیلومتری سیرجان ماشین در خاک و لای مسیر می‌تپد و گیر می‌کند.
به روایت سالمی با تلاش مسافران و هل دادن و تقلای شبانه اتوبوس درمی‌آید اما وقتی دور می‌زند تا مسیر اشتباه آمده را برگردد دوباره در همان جای قبلی می‌تپد! این بار
مسافران خسته اشتباهی مهلک می‌کنند و به راننده می‌گویند که خسته‌ایم. در خنکای نسیم شبانه کویر می‌خوابند. از سر خستگی دیروقت بیدار می‌شوند و درست وقتی که آفتاب چله‌ی تیر تابستان بالا آمده بود بی‌رمق، هرچه می‌کوشند چرخ اتوبوس را از شن و خاک بیرون بیاورند، موفق نمی‌شوند. همه‌ی مردان وزنان و به خصوص بچه‌ها در گرمای سوزان تشنه شده بودند. سالمی تعریف می‌کند که خودش و اهل و عیالش هشت نفری می‌شدند و هیچ نوع آب و نوشیدنی و هنداونه‌ای هم همراه نداشته‌اند.
با اینکه سایه‌ی اتوبوس برای نشستن بود اما باز هم در گرمای سوزان کویر گزنده و کشنده می‌نمود.
آن زمان به ندرت ماشین دیگری از آن مسیر می‌گذشته چون مسیر اصلی‌ئی وجود نداشت و نیریز تا سیرجان پر از مسیرهای فرعی بود اما با این وجود گروه مدتی را به امید رد شدن ماشینی دیگر معطل می‌مانند و ناچار از آب رادیاتور ماشین استفاده می‌کنند.
در این میان استوار میهن‌خواه برای نجات گروه و یافتن آب یا کمکی از آن‌ها جدا می‌شود و به گروه می‌گوید تلمبه‌ی انصاری همین نزدیکی‌ها باید باشد، به آنجا می‌روم.
پس از مدتی وقتی خبری از استوار نمی‌شود، دو نفر از بین قوی‌ترهای گروه در راه ماندگان پس از لختی انتظار تصمیم می‌گیرند از روی رد به جا مانده از اتوبوس به عقب برگردند تا اینگونه نه در بیابان گم شوند و هم ناجی‌ئی بیابند. آن ها از این رد ده فرسخ می‌روند تا پاهای‌شان تاول می‌زند و از بخت خوش به کامیونی گذری برخورد می‌کنند که بار گندم داشته و نام راننده‌ی سیرجانی آن رضا سالاری بوده. او را نگه می‌دارند و قصه را می‌گویند هرچند راننده هم باورش نمی‌شده و شک داشته اما با اکراه و با راهنمایی آن دو برای نجات می‌آید.
درحالی که در راه ماندگان ناامید شده و برخی‌شان به گریه و زاری افتاده بودند، نور چراخ کامیون برق امیدشان می‌شود.
مسافران به قطروییه می‌رسند و شروع می‌کنند از آب قنات قطروییه خوردن و کدخدای قطرو میزبان‌شان می‌شود و آنان را با خود به خانه‌شان می‌برد.
به گفته‌ی سالمی مسافران در همان قطرو شرح ماوقع گم‌شدن استوار میهن‌خواه را به پاسگاه قطرو می‌دهند که پاسگاه آنجا ابراز امیدواری می‌کند این نظامی راه خودش را پیدا کرده باشد.
اما تشنگی و گرمای کشنده خورشید سوزان تابستان اجازه نداده بود استوار به آبادی یک تلمبه و چاه آب برسد.  
پس از رسیدن مسافران به سیرجان و مطلع شدن پاسگاه سیرجان خودرویی از سیرجان و هلی‌کوپتری از کرمان به جست‌جو می‌روند.
گروه جست‌وجو پاره‌های لباس نظامی استوار را روی یک بوته‌ی خار می بینند و گویی استوار سعی داشته اینگونه ردی از خود به جا بگذارد. در نهایت تن آفتاب خورده و بی جان مرحوم استوار میهن خواه پیدا می شود درحالی که زیر آن آفتاب چند روزی از مرگش گذشته بود. ناچار او را در همان محل که از تشنگی جان سپرده بود به خاک می سپارند.
در همین باره، بهرام شهبازی دیگر همشهری سیرجانی نیز که آن روزها جوان بوده و از مسافرت تهران به شیراز آمده بوده و حالا کهنسالی جهاندیده است، خاطره‌ی خود را درباره‌ی مرحوم میهن‌خواه اینگونه می گوید:
شهبازی می‌گوید: وقتی هنگام سوار شدن به اتوبوس چشمش به استوار میهن‌خواه افتاده، مردی میانسال با جذبه و مقتدر یافته که یونیفورم نظامی‌اش برازنده‌ی شخصیت باوقارش بوده.
بهرام شهبازی از استوار به عنوان الگوی مردانگی و ایثار یاد می‌کند.
گویا مرحوم استوار پیش از مرگ روی کاغذی شرح واقع کرده و از همسفرانش رفع هرگونه اتهام کرده و همچنین خطاب به همسرش نوشته بوده: «نور چشم عزیزم می خواستم خدمت تان برسم که اجل مهلت نداد.»
جا دارد بر مزار این نظامی وظیفه‌شناس بنای یادبوی همراه با سرگذشت او جهت آشنایی رهگذران ایجاد شود.