روانشناسان بر لزوم اعتماد به نفس داشتن کودکان تاکید دارند؛
زخـم کهـنه تحقیـر در کودکـی
«برادر زادهای دارم که پوستش تیره است. دیروز او را با خودم به یکی از خانههای بازی در سیرجان برده بودم، بچههای همبازی او را سیاه سوخته صدا زده بودند! بمیرم. خیلی ناراحت شده بود. از دیروز تا حالا میپرسد عمه چرا بچهها به من این جوری گفتن؟
کاش کمی در این باره فرهنگسازی میکردین. من الان با اعتماد به نفس از دست رفتهی این بچه چه کنم تا برایش مهم نباشد حرف مفت بقیه؟ چرا سیرجونیها به جای این همه کلاس زبان، کمی برای تربیت بچههاشان وقت نمیگذارند تا همچنین حرفایی به هم بازی خودشان نزنند؟»
این عین گلایهی یکی از همشهریان بود. یک پیج اینستاگرامی مربوط به زنان سیرجانی پستی را منتشر کرد به عنوان درددلی از زبان یک عمه که فرزند برادرش را برای سرگرمی به خانه بازی برده تا سرگرم شود. به روایت عمه: «یکی از بچه ها به برادرزاده ام میگوید سیاه سوخته و همین باعث میشود که قید بازی را بزند و به خانه برگردیم. از زمانی هم که به خانه رفتیم او با رنگ صورت و زیبایی اش درگیر بود برای اینکه بتواند دوباره اعتماد به نفس بگیرد. اما هربار کلمه سیاهسوخته را یادش می آید، دوباره غمگین میشود. او خواسته بود که اگر روانشناس ماهری را در زمینه کودکان معرفی کنند تا بتواند روح و روان آسیب دیده بچه را درمان کند. کامنتها اغلب اسم و شماره روانشناسهای مختلف بود و عجیبتر اینکه بسیاری از کامنت گذاران از تجربه مشابهی گفتهاند که برای بچهشان پیش آمده و بعد از چند جلسه تراپی توانستهاند بچه را آرام کنند و در کنارش آموزش دهند.
با طرح این مسایل بقیه هم سفره دلشان باز میشود و از زخمی میگویند که کلمات تحقیرآمیز در دوران کودکی و حتا بزرگسالی روان شان را رنجانده. برای مثال زن تازه زایمان کرده ای که هنوز خودش را پیدا نکرده و روتین زندگی در دستش نیست آماج انتقاد از چهره، گودی زیر چشم و اندام چاق و بدقواره توسط آرایشگر قرار میگیرد.
همشهری دیگری زنی چهل و چند ساله است که در کودکی بر اثر تصادفی شدید قطع نخاع شده است، درست زمانی که کلاس اول را تمام کرده و قرار بوده به کلاس دوم برود. معصومه بعد از ماهها درگیری و چالش با اتفاق ناگواری که ناخواسته درگیرش کرده، ویلچرنشین میشود. خودش میگوید همین که با نشستن بر روی ویلچر در آن سن کم کنار آمدم تصمیم گرفتم که مدرسه رفتن را شروع کنم. تصمیمی که برای پدر و مادرم آن روزها یک خبر شادی آور بود. پدرم درس خواندن من برایش یک آرزو بود. اینکه ادامه بدهم و به جایی که دلم میخواهد برسم. اما بعد از آن تصادف گمان میکرد قید درس خواندن را برای همیشه بزنم، که نزدم. روی ویلچر نشستن، از خانه بیرون نرفتن، مشق ننوشتن که عاشقش بودم عذابم میداد. اول مهر به مدرسه رفتم. نگاه دوستام و اصلا تمام بچههای مدرسه به سمت من بود. در گوشی چیزی به هم میگفتند و به حالت افسوس و ترحم سر تکان میدادند. یکی از بچهها به سمتم دوید گفت تو اینجا چکار میکنی؟ مگه میتونی درس بخونی؟ جواب دادم من فقط راه نمیتونم برم، ربطی به درس خوندنم نداره. آن روزها پاهایم ورم کرده بود و مجبور بودم چند ماهی را دمپایی بپوشم. چند نفر از بچهها شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن دمپاییهایم. که چون پلاستیکیاند لابد از داخل دستشویی برداشتم و به مدرسه آمدم. معصومه برخلاف تمام علاقهاش به درس و خواندن رشته ادبیات در دانشگاه قید درس خواندن را زد و به گرفتن دیپلم بسنده کرد. او میگوید فشار نگاه بچههای مدرسه، مسخره کردنها، دلسوزیهای بی دلیل من را از درس خواندن در محیط مدرسه زده کرد. تصمیم گرفتم در خانه بمانم. بعد از آن کاموا گرفتم و لباس و عروسک بافتم. از دوستی که چند سال با هم بودیم خواستم هر کتابی را که مربوط به ادبیات است و در کتابفروشیها دید برایم بخرد تا اینجوری وقتم را سپری کنم. برخلاف تصورم محیط بیرون برای من و امثال من اعصاب و بیخیالی میخواهد که آن هم از یک جایی به بعد تمام میشود.
ماجرایی که معصومه تعریف میکند مربوط به سالهای دهه هفتاد بود. با گذشت این همه سال انتظار می رفت که تمسخر، تحقیر، ترحم بی دلیل و هر آن چه که عزت نفس را از یک آدم میگیرد در بین مردم قبیح شناخته شود و این را از بچگی آموزش دهند. همه اینها گواه آن است که سرعت آموزش دادن و آگاهی بخشی به کودک، از دهه هفتاد تا الان در آگاهی دادن به بچهها توسط والدین، نهادهای آموزشی و جامعه لاک پشتوار بوده است.
اغلب صفاتی که چهره و یا اندام رو نشونه میگیرند از سمت بچه ها به هم سن و سال خودش گفته شده. حالا چه توی مدرسه ، چه محیط بیرون و...
*کودک در چه محیطی و با چه روش تربیتی بزرگ شده که احتمالا از گفتن این چیزها لذت می برد؟
*آیا خودش هم قربانی بوده؟ یعنی این صفات را شنیده، اذیت شده و حالا دارد به دیگری منتقل میکند؟
*حالا اگر کودک در مدرسه این قبیل صفات را شنید، بهترین راه برای فراموش کردن حرف و برگشتن اعتماد به نفسش چیست؟
*آیا بین عمل های زیبایی فراوان و افراطی در جوانی با از بین رفتن اعتماد به نفس در کودکی ارتباط وجود دارد؟
لاله شریف روانشناس کودک و نوجوان در همین باره به سخنتازه میگوید: «در سنهای مختلف رشد ویژگیهای مختلفی را از خودمان بروز می دهیم. یکی از کارهایی که از یک سنی انسان میتواند انجام بدهد، مقایسه کردن است. این مقایسه کردن به ویژه در ویژگیهای ظاهری در بچههای دبستان خیلی رایج است. پس خیلی چیز عجیب و غریبی نیست. اگر ما میبینیم بچهها همدیگر را مسخره میکنند و یا حتا ممکن است یک اسمی بگذارند روی فلانی که قدش بلنده و یه اسم خاصی براش بگذارند. این واقعا عجیب و غریب نیست. درسته یک قسمتش فرهنگیست و ناشی از چیزی که بچه ها از خانواده ها دریافت می کنند ولی مهم این است که قسمتی از رشد است و تا این جای مساله خیلی نگران کننده ای نیست. اما در مقابل هر فردی می تواند تصویر ذهنی نسبت به جسم خود را مثبت یا منفی ارزیابی کند. این معیارها را جامعه و رسانه ارائه میدهد و متغیر است اما میتواند موجب ایجاد حس مثبت یا منفی ما نسبت به خودمان شود.
موضوعی که حساسیت ایجاد میکند در مورد این مساله چنین است که ممکن است کسی احساسش نسبت به خودش خیلی منفی بشود و خودش را بدنش و رنگ پوستش را یا قدش یا همه ویژگیهای ظاهری که دارد را دوست نداشته باشد. حالا بچه نسبت به خودش احساس بدی پیدا کرد و یه صفتی نسبت بعد به خودش شنید، بهترین راه برای فراموش کردن یا برگشتن به اعتماد به نفسش چیست؟ در واقع ما چیزی به نام فراموشی نمیتوانیم در این سالها داشته باشیم. یعنی یک موضوعی وقتی که اتفاق میافتد، ما یک جایی در ذهنمان داریم حالا یا در دسترس ما هست و میتوانیم بگوییم که من این را یادم است و یا در دسترس ذهنمان نیست اما تاثیر روانی خودش را گذاشته باشد. پس به هیچ عنوان خودشو می گذاره به هیچ ما نباید روی فراموش کردن حساب باز کنیم زیرا اگر دوباره پیش بیاید چه؟ انگار که خیلی دردناک است و نتوانستیم حلش کنیم و نتوانستیم پردازشش کنیم. فقط گذاشتیمش یک گوشه و آسیب خودش را زده است.
پس بهتر است به جای تکیه بر فراموشی روی احیای اعتماد به نفس از دست رفته کار کنیم. یعنی اگر بچه من بایت یک ویژگی ظاهری با پدیدهی مسخره شدن یا هر چیزی قرار گرفت من به این بچه کمک کنم بتواند خودش را دوست داشته باشد و تحت تاثیر قرار نگیرد. کارهای مهمی که نیاز است والدین یاد بگیرند این است که بتوانند تفاوت فکر و واقعیت را به کودکشان به یک شیوهای یاد بدهند. حالا به تناسب سن بچه فرق میکند که ما گفتوگوی مفید با فرزندمان داشته باشیم که بتونیم بهش کمک کنیم. اینکه متوجه بشود آسیب ها مثل ویروس دایم از کنار ما ممکن رد بشوند ولی هر ویروسی به هر آدمی آسیب نمیزند. ویروسی به آدم آسیب میزند که آن آدم خودش آسیبپذیر باشد و نقطه ضعف به دیگران نشان بدهد. پس به جای اینکه قرار باشد همه ویروسها را از دور بچههامان کنار بگذاریم، به این خیالِ نشدنی که هرگز بیمار نشوند، ما باید بچههامان را توانمند کنیم.
چطوری میتوانیم این کار را انجام بدهیم یکی از کارها این است که تربیت درستی داشته باشیم. تربیت ابعاد زیادی دارد و یکی از ابعادش بعد هیجانی است.